در این وقت شب، چه سکوت غم‌انگیزی همه جا را فراگرفته است! سکوتی به اندازه‌ی روزهای بی‌خبری‌ام؛ بی‌خبری از خورشیدی که در همین حوالی است... و سرمایی به وسعت تمام ثانیه‌هایی که در گمراهی بودم... به هر طرف که می‌نگرم تاریکی می‌بینم؛ تاریکی به وسعت قرن‌ها جهالت... و من با تمام کلمات تباه شده‌ی ذهنم، دست به قلم می‌شوم... تا قلب بی‌جانم، از نوشتن نام تو، جانی دوباره بگیرد. اما نمی‌دانم که قلمم، چگونه فریاد زند درد لحظات تاریک غیبت تو را؟! چگونه توصیف کند غربت جانکاه تو را؟! سرد بود و یخ! سنگین بود و تلخ! خفقان بود و مرگ! دلهره بود و ترس! تعصّب بود و جهل! خواری بود و ذلّت! و ما چه خوش بودیم در نبود تو... و ما چه راحت بودیم در نبود تو... کوفی‌صفتی ما شهره‌ی آفاق بود! بدون اینکه ما را شرمنده کند! شرمنده‌ی امامی که قرن‌هاست منتظر آمدن ماست...

آه خدای من! چه تراژدی غمناکیست! چه قدر ملال آورست و غریبانه...! و ما مردمان پراکنده‌جان، پریشان‌حال، دنبال کورسوی امیدی هستیم تا روح زخمی‌مان را التیام ببخشد... اما در خارج از همین حصارها، نور امید همچنان جاریست... مؤمنانی هستند از سنخ نور... از جنس ایمان و صبر... مردانی که همدست فرشتگان شده‌اند برای یاری دین خدا... آن‌ها برای یاری پاک‌ترین و غریب‌ترین مرد جهان مهیّا می‌شوند... و چه دردناک است غربت او! آوازه‌ی تنهایی او جهان را پر کرده است... گویی این جهل را پایانی نیست و به آسانی رنگ از صفحه‌ی روزگار نمی‌بازد... اما خدا با آن‌هاست... و خدا کافیست... و این امید، سرآغازِ یک شروع است... شروعِ پایان تمام آلام بشریت... شروعِ تزریق عدالت در رگ‌های خشکیده از ظلم بشر... آری، سرخطّ شروع درست همین جاست! همین نقطه! جایی که برآینده‌ای از مشرق ندا می‌دهد: «من ندا کننده‌ای پیش روی مهدی هستم که ندا می‌کنم: راه را باز کنید»[۱] و چه خوش لحظه‌ایست، لحظه‌ای که پژواک صدای این ندا کننده در همه‌ی آفاق می‌پیچد...!

↑[۱] . فرازی از گفتار ۳ علامه منصور هاشمی خراسانی حفظه الله تعالی